کجایــــــــــــــــــــــی ؟
یک لعنتیای هم پیدا شده که با صدای محزون سازش از زیر بالکن اتاقم رد شود
آن هم درست در تاریکی پنجشنبه شبی که لپتاپ را گذاشتهام روی پاهایم
و میخواهم نوشتن را شروع کنم
صدای ماشینها از دور با صدای ساز گره میخورد
صدای جیغ و داد شادی چند دختر و پسر از دور میآید و با همان سرعت دور میشود
کجایی؟ دلش برای شادیای عمیق لک زده است ، قلبم .
با یک خاکستری تیره لک شده است ، روحم .
خستگیام توی هیچ لحافی در نمیرود . کجایی ؟
صدای خندههایت زیر گوشهایم مینشیند
صدای خندههایت از نمیدانم کجا ،
حجمهٔ تنهایی تمام وجودم را احاطه کرده است ، آتشی است لاکردار ، داغ
وقت آن نرسیده که عقرب درونم نیشش را در تنم فرو کند ؟
برای بریدن تمام بندهایی که دست و پاهایم را بسته است ،
چند تیغ تیز باید آماده کنم ؟
صدای محزون ساز قطع شده است و فکرهای خورنده قطع نمیشود
گفته بودم باران میبارد و پاهایم خستگیشان را توی خیابانهای سربالایی
توی اخمهای عابرها ، توی ترکهای آسفالت این شرق لعنتی پهن میکند ؟
دیوار اتاقم تنگتر میشود وقتی تو را کنارم نمیبینم ،
دورتر از آنی که باشی ،
دورتر از آنی که دیده شوم
دورتر از آنی که سهمی از دستهایت داشته باشم
من پرتترین کنج زندگی را تصاحب کردهام . نیستی اما .. کجایی؟
نظرات شما عزیزان: